فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

دخترم فاطمه

فاطمه و مهدکودک - قسمت 2

فاطمه جان از روزی که رفته مهد یک عالمه شعر و چیزای خوب یاد گرفته .  البته مرتب هم با مواد بازیافتی چیزهای قشنگ میسازه . اگه میخواید ببینید با ما همراه باشید .     دعاها فاطمه عادت کرده هر روز قبل از غذا خوردن این دعا را بخونه البته حتما تاکید داره معنی اون را هم بگه اللهم ارزقنا رزقا حلالا واسعا وجعلنا من الشاکرین خدایا به ما روزی حلال و فراوان بده و ما را از شکر کنندگان قرار بده   انروز که اومد خونه می گفت و بلوالدین احسانا به پدر و مادر خود نیکی کنید ( کمک کنید )      و رو سلام تاکید میکنه که من خوشحالم لسلام سبعون حسنه سلام هفتاد تا جایزه داره     سو...
25 آذر 1392

دختر سه ساله

             شهید کوچک از توی خرابه‏های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود .   اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه‏السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام م...
16 آذر 1392

دندان های فاطمه

بازم یکی از دندون های دخمل مامانی میخواست بیفته که دوباره مراسمی داشتیم . یک هفته با عزیزی با تلاش میکردیم تا این دندون را بکنیم . هی سیب بهت میدادیم . اجازه هم نمیدادی بهش دست بزنیم . تا جایی رسیدیم که بردمت دندون پزشکی تا دکتر برات دندونت را بکنه ولی از شانس ما دکتر رفته بود . یکی و دو روز دیگه دوباره با هم بحث داشتیم تا آخر دایی آمد خونه و به شما گفت دندونت را ببینم و شما اومدی و دندونت را نشونش دادی که یکدفعه قیافه شما دیدنی بود . تازه فهمیدی چی شد که زدی زیر گریه و قهر کردی رفتی تو اطاق . منم مامانی خندم گرفته بود . ولی بگم بعدش یک مصیبتی داشتیم تا این دندون کنده اویزون تو دهنت را برداریم و شما نمیگذاشتی . عزیزی هم دلش به حالت سوخت و ...
5 آذر 1392

عاشقانه های مادر

میدانی دخترم ارزویم بودی هنگامی که دستانم را برای دعا به اسمان خدا بلند میکردم و تو را می طلبیدم وخدا بر من منت وجودت را گذاشت . میخواستم با تمام وجودم  شق بورزم به نعمت خدا . مدت ها بود که زمینه امدنت را در وجودم فراهم کرده بودم . میخواستم مادر باشم مادری مهربان با آرزوهای بلند برای تکه ای از وجودش . وقتی ورودت را به وجودم فهمیدم از عشق لبریز شدم . احساسم قابل وصف نبود و وجودت امیدبخش زندگیم بود . ولی لبخند داشتنت خیلی به طول نینجامید که روز به روز مشکلات بر من چیره شد . با تمام توانم به مقابله برخواستم زیرا نمیخواستم دنیایی که برای تو در ذهنم ساخه بودم خراب شود . ولی گویا همه دست در دست هم داده بودند تا خانه ام را ویران کنند . دخترک ز...
5 آذر 1392

مهد کودک

این روزا هر روز میری مهد . خیلی هم مهدتو دوست داری . امروز حتی کمی بیحال و سرماخورده بودی ولی با تمام اینها خودت خواستی که بری . هر چی میگفتم امروز را خونه بمون قبول نمیکردی و میگفتی از درسام عقب میفتم . هر روز هم یک کاردستی جدید به خونه میاری . دیروز یک نقاشی کشیده بودی و گذاشته بودی تو پاکت و برام آورده بودی . خیلی با مزه شدی و وروجک بعضی وقتها از کارات شاخ درمیارم . البته بعضی مواقع هم حسابی عصبانی میکنی منو ولی وجودت اروم بخش و زیباست . با همه وجود دوستت دارم.
5 آذر 1392

درسی از ادیسون

اديسون در سنين پيري پس از اختراع لامپ يکي از ثروتمندان آمريکا به شمار مي رفت و درامد سرشاري را تمام و کمال در آزمايشگاه مجهزش که ساختمان بزرگي بود هزينه مي کرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود.هر روز اختراعي جديد در آن شکل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.در همين روزها بود که نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد   و حقيقتا کاري از کسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد که احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سکته مي کند و لذا ا...
17 مهر 1392

مهرماه

خیلی زود بزرگ شدی به سرعت گذشتن عمر من. اول مهر مشهد نبودیم .شنبه 5 بود که رسیدیم مشهد . سریع لباس پوشیدیم و با هم رفتیم مهد کودک . اونجا مدیر مهد لباست را بهمون داد و لباس ها رو پوشیدیم و شما رفتی سر کلاس . منم لیست خرید وسایل را گرفتم و تهیه کردم . از بس گفتی سرویس میخوام امسال تصمیم گرفتم برات سرویس بگیرم . ظهر که اومدم دیدم خانم مدیر شما را داره آماده میکنه تا سوار سرویس بشین . شما رو سوار سرویس کردم و خودم اومدم خونه و منتظر موندم . ساعت یک رسیدی و خوشحال. فردا صبح از خواب بیدار شدی دایی حسن بهت گفته بود که وقتی همه خواب بودند باید بری . وقتی از خواب بیدار شدی دیدی همه بیدارن قهر کردی ولی بالاخره بلند شدی ، دست و صورتت را شس...
10 مهر 1392