فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

دخترم فاطمه

کاردستی

اینا کاردستی های منه اولیش یک جا مدادی که خودم درست کردم (البته یکم مامانی کمکم کرد) دومیشم یک النگو هست که با شیشه نوشابه درست کردم تو مهد کودک   ...
3 دی 1391

تست پاییز در مهد کودک

سلام . حالا که فصل پاییز داره تموم میشه و کم کم زمستون میاد همه مامانا میان مهدکودک البته یکی یکی و خانم معلم از ما بچه ها تست می گیره و اگه همه سوال ها رو جواب بدیم خانم معلم از اتاق جایزه ها برامون جایزه میاره ولی گفته جایزه همه مثل هم نیست . منم هر روز منتظر بوذم تا مامانم بیاد بالاخره یکشنبه صبح مامانم اومد مهدکودک و خانم معلم از من تست گرفت . چنتا شعر انگلیسی خوندم - شعر شاپرک - قرآن -جاگذاری -بزرگ و کوچک - جمع - انگلیسی و یک عالمه سوال دیگه . من همه رو جواب دادم و بچه ها برام دست زدند. بعدش خاله سعیده از تو اطاق اسباب بازی ها برام یک اسباب بازی خوشگل آورد . وقتی بازش کردم خیلی خوشحال شدم و به مامانم گفتم حیف شد بقیه بچه ها از این گیرشو...
3 دی 1391

فاطمه خانم و اردو

  سلام .اونروز من با مهد کودکم و البته دوستام رفتیم حافظیه . اونجایک عالمه بازی کردیم البته باید بگم اول رفتیم سر قبر حافظ و با هم سوره توحید را خواندیم . بعد هم اقای رنگین کار از ما عکس گرفت اینم عکسم. چند روز بعد هم رفتیم آتش نشانی . خانم آتش نشان برامون توضیح داد که وقتی یکجا آتیش بگیره یا یکی جایی گیر کنه باید زنگ بزنید به 125 . بعد هم ما را برد تئ حیاط . انجا چنتا سگ هم بود که کمک آتش نشان میکردند و بعد هم دوبار عکس گرفتیم و اومدیم مهد کودک. ...
3 دی 1391

ماه محرم و دخمل مامان

امسال درست از ماه محرم چیزی متوجه نشدم روزها پشت سر هم سپری شد . البته بخاطر اتفاقاتی هم که افتاد بود . اول محرم که مامان جون از مکه برگرشت و گیر رفت و امد بودیم .البته بعدش یک اتفاق خوب افتاد و اون این بود که امام رضا ما رو طلبید زیارتش . تاسوعا و عاشورا سه تایی رفتیم به سمت حرم . خیابونا خیلی شلوغ بود و ما مجبور شدیم کل مسیرو پیاده بریم ولی برای دخمل مامانی خوب بود چون هر چی دلش خواست هیئت دید و عزاداری کرد . از همشون هم عکس گرفت.مخصوصا یک هیئت ناشنوایان بودند که خیلی جالب عزاداری میکردند. خیلی دوست داشتی بری و همراه هیئت راه بری .روز آخر هم که رفتیم حرم موقع برگشتن یکدفعه صدای هیئت را شنیدی دستم را ول کردی و دویدی حالا م...
13 آذر 1391

محرم

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز دانش‌آموزان عالم را همه دانا کند ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند الا ای صاحب قلبم کجایی؟ محرم شد نمی خواهی بیایی؟   خوشا آن شور و حال و اشک و آهت   خوشا آن ناله های نینوایی   خوشا بر حال تو هروقت که خواهی کنار تربت آن سر جدایی ماه محرم تسلیت باد ...
13 آذر 1391

بدون عنوان

الان چند ماهه که دارم پولامو جمع می کنم آخه دوست داشتم  یک عروسک خوشگل و با مزه بخرم . ولی هر چی من پول جمع میکردم قیمت عروسکه بالاتر میرفت . اخر روز عید غدیر بود صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم برام عروسک خوشگلم را خریده  خیلی خوشحال شدم  . بعد مامان گفت میخوایم بریم باغ منم آبجی کوچولوم ( منظورم عروسکمه ) را برداشتم و رفتم باغ . البته قراره بعضی وقتا آبجی کوچولو باشه بعضی وقت ها هم داداش کوچولو . تو راه به آبجی کوچولو آب دادم خورد بعدم یک عالمه دیش کرده بود البته پوشک بود. از بس هم گریه کرد  آستین لباسم خیس شده بود . ولی از بس پوشکش را عوض کردم حسابی خسته شدم . شب هم که اومدیم من و ...
16 آبان 1391

نامه ای برای دخترم فاطمه

    سلام دخترم روزها هر روز سپری میشود و من به تو می اندیشم که هر روز بزرگ و بزرگتر میشوی . این اولین نامه ایست که برایت می نویسم . روزی آن را خواهی خواند . آنروز صدایم را خواهی شنید و دردم را خواهی فهمید. ابتدا از خودم می گویم از گذشته ای دردناک ولی زیبا با تمام مصیبت ها و سختی ها . از روزی که برای آخرین بار پدرم را دیدم و از رفتنش.... ابتدا فکر میکردم شهادت پدر سخت ترین اتفاق زندگی من خواهد بود ولی زمانه چیز دیگری به من آموخت  نگاهی با وسعتی عمیق تر به پدری که حالا برای همیشه در کنارم میماند و هر گاه اراده میکردم پاسخم میداد. در این بین مادر بود که روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر میگذاشت تا ما در آرامش به سر بری...
16 مهر 1391