فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

دخترم فاطمه

اخلمد

اونروز با دایی صالح و مامان جون رفتیم یک جایی به نام اخلمد . پایین کوه الاغ بود که میتونست ما رو ببره بالا ولی گیرمون نیمد . اروم اروم با شما و نگاری از کوه رفتیم بالا جای خیلی قشنگی بود . شما یک عالمه توی آب راه رفتی ولی نمیدونم عکس هایی که ازت گرفتم چی شده . بالای کوه خیلی سرد بود یک آبشار بزرگ هم بود . اونجا نشستیم و یک استکان چایی خوردیم . بعد هم لباس های شما دو تا رو عوض کردیم و برگشتیم پایین . اینم عکس خوشگل شما دو تا   چند روز بعدهم با همدیگه رفتیم چالیدره . یک سد بزرگ بود با قایق که ما هم رفتیم یک قایق چهار نفره گرفتیم و حسابی قایق سواری کردیم تازه رو قایق هم با هم چایی و بیسکوییت خوردیم حسابی بهتون خوش گذشت ...
10 مهر 1392

اولین دندان

انروز واقعا باورم نمیشد چون انتظارش را نداشتم اخه هنوز خیلی زود بود . 20 شهریور بود و ما با مامان جون به نی ریز اومده بودیم . شب را تو باغ خوابیدیم .صبح خاله صفا بهم گفت راضیه بیا ببین فاطمه دندونش لق شده و تازه دندون جدید هم دراورده . وقتی نگاه کردم از تعجب شاخ در اوردم واقعا یک دندون جدید دراورده بود . ولی تازه ماجرا شروع شد چون باید دندون لق را میکندیم . حالا از ما اصرار از فاطمه فرار . از مامان جون و اقا و خاله ها و دایی ها گرفته تا خاله صفا و فروغ وحتی سبحان و ابوالفضل . هیچکس نمی تونست فاطمه را راضی کنه . از صبح تا ظهر الاف فاطمه شدیم . هر کاری کردیم از سیب گاز زدن تا نخ بستن به دندون وهزار تا راه دیگه . تا بالاخره مجبور شدی...
10 مهر 1392

شب احیا

دیشب از سر شب وسایلتو آماده میکردی چون میخواستیم بریم احیا . برای احیا رفتیم حرم امام رضا . خیلی با صفا بود . شما مرتب این ور و اون ور میرفتی . هر چی بهت اصرار کردم  که یکم بخوابی میگفتی نه می خوام با شما سحری هم بخورم . اخه ما میخواستیم تا نماز صبح اونجا باشیم . دعا که تموم شد رفتیم تو صحن جمهوری . شما هم مشغول نقاشی کشیدن شدی . میگفتی یکم نقاشی بکشم بعد میخوابم . بماند سحری هم خوردیم البته شدیم مهمون آقا و سحری را تو حرمش بودیم . برای نماز رفتیم تو صف جماعت و جالب اینکه شما میگفتی کی میخوایم بریم و من میگفتم بعد از نماز و شما با ناراحتی غر میزدی من که هنوز نخوابیدیم ، چرا شما همش جاتون را عوض می کنید ، باید بمونیم تا من اینجا بخوابم ....
10 مرداد 1392

زندگی جدید

سلام دخترم . ما الان مدتی است زندگی جدیدی را آغاز کردیم . در کنار یک آقای مهربون . اینم یک عکس زیبا از دخترم خودت ازم خواستی برات چادر بخرم اونم چادر چانه دار اینجا آرامشی عجیب داره ارامشی که هیج جای دنیا نمیتونی پیدا کنی . هر وقت دلم میگیره همه غصه ها را میبرم پیشش اما انگار وقتی اونجا می رسی دیگه هیچی نبوده . دخترم گاهی فکر میکنم چقدر دل آقا بزرگه اینهمه غم را میبینه هرکی میاد پیشش دلش پر شده از قصه که شاید اقا اخرین راه حلش هست . همه مییان و هیچ کس از اینجا دست خالی برنمیگرده . آره دخترم اینجا یک تکه از بهشته . حالا ما قراره ادامه مسیر زندگیمون را از اینجا آغاز کنیم . هنوز خیلی عادت نکردیم ولی کم کم یاد میگیریم . دخترم می دونم ...
10 مرداد 1392

نیشابور

سلام عزیزکم .مدت هاست که پست جدید برات نگداشتم ولی امروز بالاخره تونستم عکس های سفر نیشابورمان را برات میذارم و بعضی خاطرات این روزها را برات بنویسم . آنروز با هم رفتیم دررود جای خیلی با صفایی بود ولی متاسفانه یادم رفته که عکس بگیرم ولی بگم که او ونروز حسابی بهت خوش گذشت تا میتونستی تو ابشار اب بازی کردی شب هم اصرار میکردی بمونیم  البته یک شب دیگه هم تو چادر خوابیده بودیم . روزی که چادر را خریدیم خیلی ذوق میکردیم اخه می خواستیم یک مسافرت طولانی را با هم شروع کنیم . حالا بماند ولی تو مسافرت شما یک تخت اختصاصی داشتی که علاوه بر خودت سه تا از عروسک هاتم مهمونت بودند . بگذریم بریم دررود ، اونشب تصمیم گرفتیم دررود بمونیم بگم دررود نزدیک مشهد...
10 مرداد 1392

محصولات فاطمه

یک مدتی است که فاطمه علاقه پیدا کرده یک چیزهایی بکاره منم یک گلدان در اختیارش گذاشتم با چنتا لوبیا ، نخود ،باقله ، ذرت ، عدس . دختر  ناز مامان همه را کاشت و هر روز بهشون آب میداد . چند روز خونه نبودیم شب هم که رسیدیم آنقدر خسته شده بودیم که سرع خوابیدیم . فردا صبح که فاطمه از خواب بیدار شد مثل هر روز سریع رفت تا به گلدونش آب بده که یکدفعه داد زد مامان مامان بیا نگاه کن چیزایی که کاشتم یکیش در آمده . اولش باور نکردم بعد رفتم دیدم آره واقعا یک چیزی سبز شده الان یک هفته گذشته و کشاورزی فاطمه خوب درآمده و حسابی بزرگ شده . البته  ذرت و لوبیا وعدس را که فهمیدیم ولی یک چیز کوچولو هم هست که هم خیلی یواش یواش بزرگ میشه و هم اینکه ...
27 ارديبهشت 1392