فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

دخترم فاطمه

سلام

سلام عزیزکم  مدت زیادی است که نتوانستم برات مطلب بذارم . امروز اومدم تا  نبودنم را با مطالب جدید جبران کنم
14 مهر 1393

جوراب

انروز صبح که از خواب بیدار شدی تا بری مهد من یک جوراب جدید پات کردم اخه هر چی تو اطاق را گشتم جوراب های قبلیت را پیدا نمیکردم .یکدفعه دیدم داری صدام میکنی . مامان مامان بیا کارت دارم چیه عزیزم  چی شده اخه چرا هر روز یک جوراب جدید پام میکنی ؟ اخه قبلیا را ندیدم مگه برام جا جورابی نخریدی ؟ وای یعنی تو ... بله دیگه شما منظم بازی در میاوردی من یادم رفته بود  . چکار میشه کرد بعضی وقتا ادم فراموش میکنه ...
24 ارديبهشت 1393

عید نوروز

ببخشید مطلبام تنظیم درستی نداره ولی مهم اینه که خاطره های خوب را زنده می کنه . نوروز امسال یک جای خوب بودیم جایی که سال هاست ارزو دارم سال تحویل اونجا باشیم . کنار قبر باباجون . امسال دلم خیلی براش تنگ شده بود انگاری او هم دلش برامون تنگ بود . نمیدونم چی شد که سر از خونه مادر بزرگ در آوردیم . اونجا که بودیم به خاظر اینکه اونها ناراحت نشن نگفتم میخوام برم گلزار شهدا گفتم خونه سال را تحویل میکنیم بعد میریم ولی یک اتفاق جالب افتاد . ما سفره هفت سین را چیدیم و شما و سبحان تخم مرغ ها را رنگ کردین و همه جا را مرتب کردید . تازه قران هم خواندیم که دل همه برای گلزار شهدا پر زد . همه با هم رفتیم . امسال دیگه سال تحویل تنها نبودیم . امسال بعد از ٢٦...
6 ارديبهشت 1393

روز مادر

الان یک هفته است میای و بهم میگی مامان من دارم تو مهد یک چیزی برات درست میکنم تا روز مادر بهت بدم . هر روز میشماری چند روز مونده . از اون طرف میگی نباید لو بدی چی درست میکنی از این طرف هم هر روز مشحصاتش را بهم میدی . اخر روز مادر رسید و قشنگ ترین هدیه دنیا را بهم دادی   ممنون عزیزم خیلی دوست دارم . ...
6 ارديبهشت 1393

فاطمه و عروسکاش

اونروز با هم رفته بودیم بیرون و حسابی شما بازی کردی . وقتی اومدیم خونه یک ناهار خوردی و رفتی تو اطاقت . هر از چند گاهی می اومدی و یک چیزی می بردی . گفتم داری چکار میکنی ؟ بهم گفتی عروسکام خوابشون میاد میخوام قنداقشون کنم . مدتی گذشت اومدم بهت سر بزنم که این صحنه را دیدم اینم یک عکس بامزه از شما و نگاری عمه عاشق این خنده هاتونم ...
6 ارديبهشت 1393

جشن قرانی و شش ماهه

الان شما با کمک معلم مهربونت خانم کرباسی میتونی ٢٨ تا از حروف را بخونی . بعضی کلمات را هم یاد گرفتی که بخونی . اونروز وقتی اومدم تو اتاق خیلی تعجب کردم اخه برای خودت نشسته بودی و کلمه هایی را که یاد گرفته بودی نوشته بودی . البته با سلیقه خودت . اینم عکسش   البته همه جوره نوشتیا چند وقت بعد هم تو مهد یک جشن قرانی براتون گرفتن و یادگیری کلمات را جشن گرفتیم . نگار هم با شما اومده مهد و حسابی به هر دوتاتون خوش گذشت . یک جایزه خوشگل هم گرفتید . از جایزه ای که گرفته بودی حسابی خوشحال شدی و نتیجه این شد که می بینی  همیشه خوشحال باشی عزیزم ٢٠ اسفند هم مهد جشن شش ماهه براتون گرفت و حسابی زحمت کشیدید چهار تا شع...
6 ارديبهشت 1393

تولد مهد کودک

 روز پنج شنبه 10 بهمن قرار بود تو مهد یک تولد بگیرن البته با مراسمات ویژه ما هم میزبان بودیم . شب قبلش با مامان کوثر رفتیم خونه سحر جون و با هم سالاد اولویه درست کردیم البته به شما بد نگذشت چون حسابی بازی کردید . شب برگشتیم و شما سریع رفتی و خوابیدی . فردا وقتی رفتی مهد منم رفتم دنبال کیک . اقاهه یک کیکی بهم داد که حساب یعصبانی شده بودم ولی دیگه وقت نبود . اومدم مهد و با کمک خانم معلم و مامان های پچه ها سالن را تزیین کردیم بعد هم که شماها اومدین پایین حسابی به همتون خوش گذشت هنوز عکس ها به دستم نرسیده تا ببینم چی شده . امیدوارم هر روز بهتر و بهتر و خوشحالتر باشی. اینم یک عکس به باد موندنی از شما و دوستات و معلم مهربونت حبیبه جون ...
6 ارديبهشت 1393

شب یلدا

سلام مامانی البته میدونم برای این مطلب خیلی دیره ولی تازه وقت پیدا کردم برات مطلب بذارم . شب یلدا با هم یک سفره خیلی قشنگ انداختیم و دور سفره نشستیم . البته چون ماه محرم هم بود شله زرد هم درست کردیم . با هم قران خواندیم و فال حافظ گرفتیم . یک سفره یلدای سه نفره . حسابی خوش گذشت . بعد هم دایی و زندایی و نگاری اومدن خونمون و شما حسابی با هم بازی کردید . ...
6 ارديبهشت 1393