فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخترم فاطمه

خانم دکتر

اونروز با مامانی رفتیم پیش یک خانم دکتر البته بگم این خاله قرص نمیدادا فقط باهام حرف میزذ . خیلی مهربون بود . ما با هم یک قرارهایی گذاشتیم که من برم کلاس موسیقی و خاله میاد اونجا منو میبینه و اگه دختر خوبی باشم و کارهایی که گفته خوب انجام بدم برام وسایل پزشکی جایزه میخره . حالا من دارم تلاش میکنم که امتیازام زیاد بشه تا به خاله نشون بدم . چند روز پیش هم رفته بودم خونه دایی . زندایی میگفت بمون من گفتم نه من خیلی کار دارم باید برم مهدکودک - پیش خاله هم باید برم منتظرمه تازه یک عالمه کار دیگه هم دارم عین آدم بزرگا و زندایی خندش گرفته بود ولی سعی کرد نخنده . ...
3 دی 1391

کاردستی

اینا کاردستی های منه اولیش یک جا مدادی که خودم درست کردم (البته یکم مامانی کمکم کرد) دومیشم یک النگو هست که با شیشه نوشابه درست کردم تو مهد کودک   ...
3 دی 1391

تست پاییز در مهد کودک

سلام . حالا که فصل پاییز داره تموم میشه و کم کم زمستون میاد همه مامانا میان مهدکودک البته یکی یکی و خانم معلم از ما بچه ها تست می گیره و اگه همه سوال ها رو جواب بدیم خانم معلم از اتاق جایزه ها برامون جایزه میاره ولی گفته جایزه همه مثل هم نیست . منم هر روز منتظر بوذم تا مامانم بیاد بالاخره یکشنبه صبح مامانم اومد مهدکودک و خانم معلم از من تست گرفت . چنتا شعر انگلیسی خوندم - شعر شاپرک - قرآن -جاگذاری -بزرگ و کوچک - جمع - انگلیسی و یک عالمه سوال دیگه . من همه رو جواب دادم و بچه ها برام دست زدند. بعدش خاله سعیده از تو اطاق اسباب بازی ها برام یک اسباب بازی خوشگل آورد . وقتی بازش کردم خیلی خوشحال شدم و به مامانم گفتم حیف شد بقیه بچه ها از این گیرشو...
3 دی 1391

فاطمه خانم و اردو

  سلام .اونروز من با مهد کودکم و البته دوستام رفتیم حافظیه . اونجایک عالمه بازی کردیم البته باید بگم اول رفتیم سر قبر حافظ و با هم سوره توحید را خواندیم . بعد هم اقای رنگین کار از ما عکس گرفت اینم عکسم. چند روز بعد هم رفتیم آتش نشانی . خانم آتش نشان برامون توضیح داد که وقتی یکجا آتیش بگیره یا یکی جایی گیر کنه باید زنگ بزنید به 125 . بعد هم ما را برد تئ حیاط . انجا چنتا سگ هم بود که کمک آتش نشان میکردند و بعد هم دوبار عکس گرفتیم و اومدیم مهد کودک. ...
3 دی 1391

ماه محرم و دخمل مامان

امسال درست از ماه محرم چیزی متوجه نشدم روزها پشت سر هم سپری شد . البته بخاطر اتفاقاتی هم که افتاد بود . اول محرم که مامان جون از مکه برگرشت و گیر رفت و امد بودیم .البته بعدش یک اتفاق خوب افتاد و اون این بود که امام رضا ما رو طلبید زیارتش . تاسوعا و عاشورا سه تایی رفتیم به سمت حرم . خیابونا خیلی شلوغ بود و ما مجبور شدیم کل مسیرو پیاده بریم ولی برای دخمل مامانی خوب بود چون هر چی دلش خواست هیئت دید و عزاداری کرد . از همشون هم عکس گرفت.مخصوصا یک هیئت ناشنوایان بودند که خیلی جالب عزاداری میکردند. خیلی دوست داشتی بری و همراه هیئت راه بری .روز آخر هم که رفتیم حرم موقع برگشتن یکدفعه صدای هیئت را شنیدی دستم را ول کردی و دویدی حالا م...
13 آذر 1391

محرم

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز دانش‌آموزان عالم را همه دانا کند ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند الا ای صاحب قلبم کجایی؟ محرم شد نمی خواهی بیایی؟   خوشا آن شور و حال و اشک و آهت   خوشا آن ناله های نینوایی   خوشا بر حال تو هروقت که خواهی کنار تربت آن سر جدایی ماه محرم تسلیت باد ...
13 آذر 1391

بدون عنوان

الان چند ماهه که دارم پولامو جمع می کنم آخه دوست داشتم  یک عروسک خوشگل و با مزه بخرم . ولی هر چی من پول جمع میکردم قیمت عروسکه بالاتر میرفت . اخر روز عید غدیر بود صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم برام عروسک خوشگلم را خریده  خیلی خوشحال شدم  . بعد مامان گفت میخوایم بریم باغ منم آبجی کوچولوم ( منظورم عروسکمه ) را برداشتم و رفتم باغ . البته قراره بعضی وقتا آبجی کوچولو باشه بعضی وقت ها هم داداش کوچولو . تو راه به آبجی کوچولو آب دادم خورد بعدم یک عالمه دیش کرده بود البته پوشک بود. از بس هم گریه کرد  آستین لباسم خیس شده بود . ولی از بس پوشکش را عوض کردم حسابی خسته شدم . شب هم که اومدیم من و ...
16 آبان 1391