فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دخترم فاطمه

تولد

                                             تولد تولد تولدت مبارک امروز روز تولد منه تازه یک تولد هم تو مهد کودک برام گرفتن امروز مامانم میخواد برام تولد بگیره تازه یک مبل بچه گونه هم برای تولدم خریده . امروز من   شدم خیلی بزرگ شدم ولی هنوز نمی تونم برم مدرسه باید یکم دیگه صبر کنم . عکس های تولدم را بعدا براتون میذارم .   ...
9 ارديبهشت 1391

خرید

آنروز من همراه مامانم رفته بودم خیابون خیلی گرسنه بودم هر چی مامان گفت گوش ندادم و یک پفک و چیسپ (چیپس) خریدم و شروع کردم به خوردن و باز گوش ندادم . شب که شد یکدفه گلوم درد گرفت هی گریه کردم . مامانم بهم دارو میداد ولی من نمی خوردم اخرش مامانی ناراحت شد و قهر کرد . و من مجبور شدم دارو بخورم. فردا صبح که ار خواب بیدار شدم اول اونها رو از خونه گذاشتم بیرون بعد هم رفتم با حسنی کوچولو بازی کردم. ...
9 ارديبهشت 1391

دعای عید نوروز

دوست ندارم مثل همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه چرا که شادیها در کنار غمهاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه تنها از خدا میخوام قدرتِ درکِ حضورش رو توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه که اون وقته که هیچ مشکلی توان شکستن ما رو نداره سال نو با دیدِ نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن بر شما خجسته باد   ...
9 ارديبهشت 1391

همدردی

سلام دختر کوچکم روزهای سختی را میگذرانم بدون فکر به آینده با کوهی از مشکلات که به سمتم میایند و فقط امیدم به توست که در کنارم هستی . نمیدانم روزی مرا بابت انجام کارم سرزنش خواهی کرد یا نه ولی امیدوارم قضاوتت عادلانه باشد . تنها در این دنیا دل به تو بستم و در انتظار گذر زمانم . ولی میخواهم بدانی هر کاری که انجام داده ام و میدهم بخاطر تو بوده و رضایت خداوند . بخاطر آینده او زندگیت که هیچ گاه در مقابل خدایم سرافکنده نباشم .خوشحالم که هنوز کوچکی و چیزهای کوچک تو را خواهد خنداند و راضیت خواهد کرد. تحمل کن دخترم تحمل زیرا من بسیار تنهایم و به آینده ایمان دارم . فقط صبور باش که خدا با ماست .  ...
9 ارديبهشت 1391

بالش

آن شب تصمیم گرفتیم خونه مامان جون بخوابیم . زندای و خواهرش هم آمده بود . فاطمه با عرفان و زهرا بازی میکردند . موقع خواب شد . عرفان و زهرا عادت داشتند رو بالش های خودشون بخوابند . مامان عرفان رفت و بالش ها را آورد . یکدفعه سر بالش فاطمه و عرفان شروع کردن به دعوا کردن . زهرا خانم که بزرگتر بود قبول کرد بالشش را بده به فاطمه . فاطمه رفت مسواک بزنه که ما دیدیم عرفان عین جت بالش را برداشته داره فرار میکنه . حال دعوا تماشایی بود فاطمه بر میداشت عرفان برمیداشت . تا ساعت یک دعوای بالش ها بود . بعد هم تازه یک دعوای جدید شروع شد سر جای خوابیدن یکبار عرفان می آمد پیش ما می خوابید خسته می شد میرفت یکبار فاطمه میرفت اونجا می خوابید . س...
7 ارديبهشت 1391

باغ ارم

دیروز عصر با بابایی و مامانی رفتیم باغ ارم . من از اول باغ شروع کردم دویدن اونا بهم نمی رسیدند. بعد هم رفتم تو جوب آب راه رفتم البته آب نداشت.  بعد یک عالمه گل قاصدک چیدم . یک آرزو و بعد اونها رو فوت کردم . رفتیم بستنی خوردیم تازه اونجا یک حوض داشت که من رفتم دستم رو توش شستم و آب بازی کردم. بعد هم مامانی منو برد کنار برکه ای که آخر باغ بود پر بود از ماهی تازه یک لاک پشت هم سرش را از آب کرده بود بیرون .یک عالمه بچه ماهی و قورباغه سیاه هم بودند . بعد هم همه با هم رفتیم سمت خونه مامان جون . اونجا من با آرشی بازی کردم بعد هم با خاله حلیمه رفتیم بیرون و ساندویچ کتلت خوردیم. خوش گذشت.  ...
30 فروردين 1391

جلسه مهدکودک

 امروز مامانی تو مهدکودک من جلسه داشت . ساعت 2 اومد دنبالم و با هم رفتیم پارک . مبینا هم با مامانش اومده بود . یه عالمه بازی کردیم بعد با مامانامون زفتیم مهد کودک جلسه بودا. مدیر مهد گفت بچه ها بیاید پیش من تا ماماناتون برند جلسه ولی ما گفتیم نه میخوایم بریم قول میدیم ساکت باشیم . تو جلسه یکم نشستیم ولی بعد خستمون شد با مبینا و عرفان شروع کردیم دویدن خانم دکتر هم نگامون میکرد ولی ما باز میدویدیم بعد رفتیم بیرون خانم مدیر گفت بچه ها پیش من بمونید ما گفتیم مامانمون گفته اگه بمونید میاد دعوا میکنه با شما بعد هم دوباره رفتیم جلسه را بهم ریختیم خیلی خوش گذشت. ...
27 فروردين 1391

عید نوروز

امسال من تازه از آداب عید سر درآوردم . اولش مامانم خونه تکونی کرد . بعد با هم رفتیم خرید من خیلی دختر خوبی بودم . بعد قرار شد شب بریم خونه و سفره هفت سین بچینیم من تو راه دو تا  هم خریدم. بعد هم با مامان رفتیم بخریم آخه مامانم دوست داشت سر سفره هفت سین گل بذاره. ولی من تو ماشین خوابم برد اخه خیلی خسته بودم.وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مامانم سفره هفت سن را چیده چنتا بادکنک هم برام گذاشته خیلی خوشکل شده بود .صبح  مامان منو صدا کرد لباس عیدم را پوشیدم و با هم نشستیم سر سفره هفت سین بعد بابا هم اومد یکدفعه تلویزیون بمب صدا کرد و سال تحویل شد ماهی هم تند تند شنا میکردن مامان و بابا منو بوس کردن و بهم عیدی دادند . بعد ...
7 فروردين 1391