فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دخترم فاطمه

دندانپزشکی

دیروز یکدفعه از صبح دندونم درد گرفت به مامانم گفتم مامان هم به بابا گفت بابا هم یک وقت پیش یک دندانپزشک کودکان برام گرفت ولی ظهر هرچی به مامان میگفتم منو ببره میگفت هنوز دکتر نیمده . منم نشستم و هی گفتم خداچه کار کنم ، خدا یک کاری بکن که مامان منو ببره دندانپزشکی ،آی دندونم آی دندونم ، مامان منو دوست نداره خدا چکار کنم ، فکر کنم مامانم داشت تو اتاق بمن میخندید . ولی خوب دندونم درد میکرد بالاخره دوست مامان زنگ زد و من و مامان با هم رفتیم دکتر بابا هم از اونور اومد      آخه نه بار اولم بود هر دو تاشون می ترسیدند ولی من خیلی شجاع بودم . تو مطب دکتر منتظرم بود من رو صندلی نشستم ولی حرف نمی زدم دکتر یک امپول زد تو دهنم ولی من ...
25 اسفند 1390

دعا برای فرزند

اَللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَىَّ بِبَقآءِ وُلْدى، وَ بِاِصْلاحِهِمْ لى، وَ بِاِمْتاعى بِهِمْ. اِلهى امْدُدْلى فى اَعْمارِهِمْ، وَزِدْلى فِى اجالِهِمْ، وَ رَبِّ لى صَغيرَهُمْ، وَ قَوِّ لى ضَعيفَهُمْ، وَ اَصِحَّ لِى اَبْدانَهُمْ وَ اَدْيانَهُمْ وَ اَخْلاقَهُمْ، وَ عافِهِمْ فى اَنْفُسِهِمْ وَ فى جَوارِحِهِمْ وَ فِى كُلِّ ماعُنيتُ بِهِ مِنْ اَمْرِهِمْ، وَ اَدْرِرْ لى وَ عَلى‏ يَدى اَرْزاقَهُمْ، وَ اجْعَلْهُمْ اَبْراراً اَتْقِيآءَ بُصَرآءَ سامِعينَ مُطيعينَ لَكَ، وَ لِأَوْلِيآئِكَ مُحِّبينَ مُناصِحينَ، وَ لِجَميعِ اَعْدآئِكَ مُعانِدينَ وَ مُبْغِضينَ، امينَ.   خداوندا بر من منت گذار به بقاى فرزندانم، و به شايسته نمودن ايشان براى من، و به...
14 اسفند 1390

تولدت مبارک

                     تولدت مبارک *********************************** بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف >www.kalfaz.blogfa.com الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو اين روز پر از عشق تو با خنده شکفتي با يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي ببين تو اسمونا پر ...
1 اسفند 1390

مسافرت

سلام عزیزم ببخشید یک مدت نتونستم برات مطلب بذارم . حالا برات یک خاطره می نویسم چند وقت پیش که با هم رفتیم مشهد موقع برگشت به شیراز من سوار هواپیما شدم . موقع پیاده شدن  مهماندار باهام خداحافظی کرد و یک بسته پذیرایی دیگه بهم داد . ولی من از هواپیما پیاده نشدم و اخمامو کشیدم تو هم و گفتم میخوام اتاق خلبان را ببینم . اونم منو برد و اتاق خلبان را بهم نشون داد . تازه با خلبان هم حرف زدم.       ...
1 بهمن 1390

باران

امروز باران میبارید و مرتب عشق مامان این شعر را میخوند خورشید میتابه به آب دریا آب دریا بخار می شه میره تو هوا از ابر سیاه بارون میباره بارش آب چه زیباست کار خدای تواناست قبل از اینکه بره مهد کودک هم یکم با هم زیر بارون قدم زدیم البته خیلی دیرم شده بود ولی دوست داشتم حسابی با هم راه بریم ...
19 دی 1390

خاطرات من و نگار کوچولو

مشهد که رفته بودم با نگار کوچولو بازی می کردم . نگار ١٠ ماهشه ولی منو خیلی دوست داره . همش میومد تو بغل من می نشست مخصوصا وقتی که  از دسته مامانش فرار میکرد . بعضی وقت ها هم با هم ده دو بازی می کردیم . تازه باید همه کتاب ها و وسایل نقاشیمو از دستش قایم می کردم . اگه در ساک هم باز بود همه لباسهامو بیرون میریخت .یک بار هم با هم رفتیم کلاه بخریم اون کلاه را گرفته بود تو دستش و بهم نمیداد و هی می گفت منه منه . ولی بزرگتر از حسنی بود می تونست با من بازی کنه  ...
19 دی 1390

بدون عنوان

  ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم :                                                       شادمانی بی دلیل                                          &...
16 آذر 1390