دندانپزشکی
دیروز یکدفعه از صبح دندونم درد گرفت به مامانم گفتم مامان هم به بابا گفت بابا هم یک وقت پیش یک دندانپزشک کودکان برام گرفت ولی ظهر هرچی به مامان میگفتم منو ببره میگفت هنوز دکتر نیمده . منم نشستم و هی گفتم خداچه کار کنم ، خدا یک کاری بکن که مامان منو ببره دندانپزشکی ،آی دندونم آی دندونم ، مامان منو دوست نداره خدا چکار کنم ، فکر کنم مامانم داشت تو اتاق بمن میخندید . ولی خوب دندونم درد میکرد بالاخره دوست مامان زنگ زد و من و مامان با هم رفتیم دکتر بابا هم از اونور اومد آخه نه بار اولم بود هر دو تاشون می ترسیدند ولی من خیلی شجاع بودم . تو مطب دکتر منتظرم بود من رو صندلی نشستم ولی حرف نمی زدم دکتر یک امپول زد تو دهنم ولی من اصلا گریه نکردم بعد به مامان و بابام گفت خیلی صبوره آفرین دختر خوب . بعد یک چیزی داشت ویز ویز میکرد . دکتر گفت با این کرمارو میاریم بیرون با این یکی هم از تو دهنت برشون میداریم . ولی یک ویز ویزی داشت خیلی دردم گرفت زدم زیر گریه آخه خیلی درد داشت عصب کشی کرده بود برام. بعد آقای دکتر دندونم را پانسمان کرد و گفت شنبه بیا تا بهت یک جایزه خوب بدم. حالا منتظرم شنبه برم پیشش.