فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

دخترم فاطمه

همه چیز دارد بر باد میرود

سلام دخترکم . این روزها حتی حوصله نوشتن هم ندارم . اوضاع خیلی خراب است . زندگیم را نمیگویم آن که میگذرد . اوضاع کشور را میگویم......  دولت تدبیر و امید حسابی امیدوارمان کرده به خون شها ..... دخترم سالها میگذرد از بی پدریم و از نبودنش. کودکان زیادی چون من در آن سالها طعم تلخ بی پدری را کشیدند . سالگرد شهادنش که شد گویا غم دنیا بود روی دل من . پدرانمان رفتند تا از آرمان های انقلاب دفاع کنند رفتند تا ناموسشان به تاراج نرود . رفتند تا خمینی تنها نماند. رفتند تا سازش را نپذیرند و عزت کشورشان را با معامله با امریکا نابود نکنند . چند روز پیش شهید آوردند شهدای قواص را . مرگ قواص دردناک است ولی اینا دردناکتر شهید شده بودند با دستهای بسته و...
5 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام  خیلی وقت نیمدم اونروز هم که با تلاش بسیار یک مطلب بسیار زیاد را تایپ کردم که یکدفعه نمیدونم چی شد همش پاک شد و منم دیگه فرصت بازنویسی اون را پیدا نکردم . الن هشت ماه از مدرسه رفتنت گدشته و داری هر روز بزرگتر میشی . اولین کارنامت را که معلمت بهم داد خیلی جالب بود . اگه شد عکسش را میذارم. هفنته پیش بالاخره یاد گرفتی اسمتو بنویسی البته بلد بودی ولی درستون تازه رسیده بود به حرف ط . قراره هر کسی که اسمشو یاد بگیره برای همکلاسیاش یک چیزی ببره ولی چون جشن روز معلم در پیش بود از ما خواستند که همون روزچیزایی را که اماده کردیم بیاریم . . دیروز امتحان املا داشتی و فردا هم امتحان ریاضی دیشب یک عالمه با هم ریاضی کار کردیم . همش بهم میگی برا...
8 ارديبهشت 1394

خاطرات

چند هفته ای هست که یک دوره بازیهای مختلف میریم.  تو این دوره ها شما از رنگ بازی و بازی های حرکتی خیلی خوشت میاد . روز رنگ بازی وقتی اومدم با یک صحنه جالب برخورد کردم که این بود  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته تو فکرش بمونید تا عکسش را بذارم اونروز هم بازی با برگ و آب بود خیلی بهت خوش گدشت . یک روز هم با هم رفتیم تو پارک و یک عالمه برگ جمع کردیم اخه میخواستی بچسبونی روی کاغذ. قرار گذاشتیم با هم جمعه بریم کوهنوردی ولی خوشبختانه باران رحمت خدا داشت می بارید و به جای کوه هر دو تایی رفتیم تو پارک و حسابی دویدیم .خیلی خوب بود . شما از پارک یک ابخوری خیلی کوچولو برای خودت خریدی که همش با همون آب میخوری . البته شال گردنت هم گم شد ...
28 دی 1393

شب یلدا

فصل پاییز تموم شد و شب یلدا از راه رسید . چقدر روزها زود میگذره و چقدر شما زود بزرگ میشی . شب یلدا به خاطر هم زمان بودن با ایام رحلت پیامبر کاری نکردیم . به نظرم قشنگی شب یلدا به دور هم بودنش هست به خاطر همین چند روز بعد یک سفره انداختیم و برای خودمون جشن گرفتیم . که عکساشو میذارم. اون شب خیلی خوش گذشت .فال حافظ هم گرفتیم و حسابی خندیدیم.  ...
28 دی 1393

بدون عنوان

از روزی که به مدرسه رفتی تا الان 4 ماه گدشته و دختر مامانی یک عالمه سواد دار شده . تا حالا دو تا دفتر مشق تموم کرده و دو بار هم امتحان داده . اولین کارنامش را هم گرفته . ولی نشد از کارنامه عکس بگیرم. هر روز سریع مشقاشو مینویسه و بعد با هم میریم بیروم. اوایل یکم تا دوست پیدا کردی اذیت شدی ولی حالا دوستای خوبی داری که باهاشون بازی میکنی . معلم مهربونت خانم میر حسینی هم خیلی از پیشرفتت راضی هست . یریک فرصت مناسب عکس دفتر مشقت و کارنامت را میذارم. هر شنبه پول توجیبی میگیری تا از بابای مدرسه برای خودت خوراکی بخری . اکثر روزها پولت را میدی دو تا پفیلا میخری . بعضی وقتا هم یکیشو برای من میاری. دختر نازم از بس مهربونه. جدیدا یاد گرفتی پولت را تو ...
28 دی 1393

دختر من بزرگ شده

دختر من بزرگ شده . و من باورم نمیشه که داری 7 ساله میشی. چقدر زود گذشت . چقدر مادر بودن زیبا بود . هیچ وقت فکر نمیکردم مادر بشم و الان یک دختر 7 ساله داشته باشم . لذت عجیبی هست پر از خوشحالی ، ترس ،غم،هیجان . لذتی که بدون تو امکان نداره . اوایل که پا به زندگیم گذاشته بودی هر کاری می خواستم بکنم با یک مشکل مواجه می شدم اونم این بود که حالا یک عضو جدید به ما اضافه شده که باید مراقبت بشه . بعضی وقتها حس می کردم اگه یک ساعت بخوابی یا بری از خونه بیرون من چقدر کار میکنم بعد میدیدم  نه تنها کاری نکردم بلکه بدون تو انگار چیز بزرگی تو زندگیم کمه. به این نتیجه رسیدم که بدون تو دیگه نمی تونم تحمل کنم. از اون به بعد ساعت ام را تنظیم میکردم تا موقع...
5 آبان 1393