شب احیا
دیشب از سر شب وسایلتو آماده میکردی چون میخواستیم بریم احیا . برای احیا رفتیم حرم امام رضا . خیلی با صفا بود . شما مرتب این ور و اون ور میرفتی . هر چی بهت اصرار کردم که یکم بخوابی میگفتی نه می خوام با شما سحری هم بخورم . اخه ما میخواستیم تا نماز صبح اونجا باشیم . دعا که تموم شد رفتیم تو صحن جمهوری . شما هم مشغول نقاشی کشیدن شدی . میگفتی یکم نقاشی بکشم بعد میخوابم . بماند سحری هم خوردیم البته شدیم مهمون آقا و سحری را تو حرمش بودیم . برای نماز رفتیم تو صف جماعت و جالب اینکه شما میگفتی کی میخوایم بریم و من میگفتم بعد از نماز و شما با ناراحتی غر میزدی من که هنوز نخوابیدیم ، چرا شما همش جاتون را عوض می کنید ، باید بمونیم تا من اینجا بخوابم . هم خندم گرفته بود و هم نمی تونستم چیزی بگم . عصبانیت شما هم خیلی با مزه بود . بالاخره ما نماز را خواندیم و شما ٥ دقیقه ای خوابیدید .